واقعا گاهی نمیتونم تشخیص بدم که چیزی که میخوام چیزیه که واقعا میخوام یا فقط چون میترسم چیز دیگهای رو بخوام اون رو میخوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سختتره این رو میخوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو میخوام یا چی.
دوست ندارم اینو.
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی.
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
تا حالا بهت نگفتم ولی حالا میخوام بگم
بی تو میمیرم ..
میخوام بگم تو دنیای منی ..
میخوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..
میخوام بگم دوستت دارم فقط به خاطر خودت !!
میخوام بگم شدی لیلی عشقم …
میخوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!
میخوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه !!
میخوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوستت دارم …
میخوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …
میخوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …
می
می خوام بگم لعنت به هر چی سرما خوردگیه، ولی یادم میاد که آدما چقدر مشکلاتشون بزرگ تر از یه سرماخوردگی و گلودرده!
می خوام بگم لعنت به مشکلا، ولی می بینم عامل اصلی همه ی مشکلات خودمونیم!
می خوام بگم اصلا لعنت به خودمون، ولی خدا پیش دستی می کنه و میگه "ولی شما ها برای منید؛ چه خوب و چه بد"
ادامه مطلب
سلام
خوبین؟ خوشین؟
خیلی وقته به اینجا سری نزدم...
بعد از اینجا متاسفانه پیشرفت چندانی هم تو حفظم نداشتم...
دعا کنید خدا توفیق بده و برگردم به گذشته.
می خوام از اول شروع کنم؛ سفت و سخت تلاش کردن رو، نوشتن رو و تغییر رو...
می خوام یه آدم دیگه شم، به هر نحوی که شده...
من برگشتم و از این به بعد می خوام از اول شروع کنم و بنویسم...
دعا کنید بشود...
منم می خوام ، می خوام داد بزنم بلکه صدام به یه جایی برسه
منم میخوام دیده بشم جذاب باشم یکی باشه
هه حتی نوشتن این چیزا اینجا داره خردم میکنه، شاید دیره شاید عشق یه چیز بچگونس، شاید برا ۲۰ ساله هاس
شاید برا این حرفا دیگه بزرگ شدم اما من دلم خیلی چیزا میخواد که به موقعش نداشته مشون هنوزم ندارمشون
هر چی با خودم فکر می کنم بیشتر به این نتیجه میرسم :اون هیچ وقت منو دوست نداشت
چون تنها بود و کاری نداشت سرشو با من گرم میکرد .ولی الان سر کار میره و وقت سرخاروندن نداره
هعییییییییییی باشه تو دروغ گفتی و من احمق باور کردم
یه تلگرام و واتساپ دیگه نصب کردم. می خوام هیچ جا نباشم.می خوام همه فکر کنن من مردم
واقعا من مردم
نمی خوام کسی به من فکر کنه نمی خوام کسی نگرانم بشه.همه دروغ میگن حتی دوستام فک و فامیل
همه دروغگو هستن
حوصله هیشکیو ندارم من قطع را
Sirvan Khosravi - Emrooz Mikham Behet Begam Live
دانلود ویدئو با کیفیت 1080
دانلود ویدئو با کیفیت 720
دانلود ویدئو با کیفیت 480
دانلود موزیک با کیفیت 320
متن آهنگ امروز میخوام بهت بگم سیروان خسروی
اگه هنوز به یاد تو ، چشمامو رو هم می ذارم
اگه تو حسرتت هنوز ، هزار و یک غصه دارم
اگه شب ها به عشق تو ، پلک روی پلک نمی ذارم
می خوام تو اینو بدونی ، من راه برگشت ندارم
امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات
امروز می خوام بهت بگم ، کس
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برههی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. میخوام یا نمیخوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
میخوام یه مشت بزنم تو صورتم.
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما
می خوام برم جایی که کسی نشناسه منو. می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه. می خوام برم جایی که پر از آدمای تازه باشه و من بعد از آشنا شدن باهاشون ذوق زده شم و شبا به این فکر کنم که یه روزی شاید بتونیم بهترین ها برای همدیگه باشیم. من می خوام برم جایی که آدمایی که می شناسمشون اونجا نیستن و من دیگه لازم نیست کل شب بی خوابی بکشم و بهشون فکر کنم و فکر کنم و آخرش به این نتیجه برسم که جایی که هستم رو دوست ندارم. من می خوام برم جایی که اولی
بسم الله الرحمن الرحیممدتی ست که سرطان سینه پیچک شده و از تنش بالا رفته اما درد و دارو و ...می گوید: "حالم خوش نیست و نایی در بدنم نمونده ولی نمی خوام غر و ناله کنم. می خوام از این دروازه استفاده کنم برای پل زدن به خدا"و الی الله ترجع الامور ...*منزوی
دچارم به ملال و چیزیرو میخوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. میدونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. میدونم همهی این فکرها عبثه. میدونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا میخوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه میخوام و الا چیزی چنان خواستنی هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
یه جوری شدم انگار میخوام همه کار بکنم ولی همزمان نمیخوام هیچکار بکنم ، فردا میرم واسه مشاوره پایان نامم ، اخرای شهریور دفاع میکنم و بعدش یک هفته شروع میکنم به چرم دوزی و کار های دیگم اگر بشه شایدم برم مسافرت ... با این فکرا دلمو خوش میکنم
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
تمام عصر بارون میبارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب میکرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی میخواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح میکردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درختهای پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
با عرض سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات در این شب و روزهای عزیز؛
می خوام یه راهنمایی بگیرم از شما دوستان؛
من پسری 35 ساله مجرد و کارمند هستم، مشکلی که برای من پیش اومده اینه که دختری رو که می خوام و همیشه تو افکارم هست دیگه پیدا نمی کنم از طرفی هم دیگه خسته شدم می خوام قید ازدواج رو کلا بزنم.
واقعا موندم چیکار کنم، از یه طرف مادرم خیلی حساس شدن و هر روز اصرار می کنند برای ازدواج و از یه طرف اونی که می خوام پیدا نمی کنم، تو 2 راهی گیر کردم نمی خوام
دیروز خیلی بی حوصله بودم طبق معمول و باز به بچه فکر می کردم.
اخرش به این نتیجه رسیدم که بچه می خوام.
امروز ولی کاملا برعکس، گفتم نه نمی خوام.
حالا نیس فعلا خیلی به خواستن نخواستن من مربوطه
هاهاها
چه جکی شدم من
آخه خدایی هر ننه قمری دور من بوده حاملس ینی همین کمه که یه مجردی هم بیاد بهم بگه منم حاملم ینی یه جوریه تمام جهان حاملن فقط من نیستم. واقعا
مى خوام بکشمتون ...
اماده اید؟
حالا برید پایین
خیلى. زیباست. .
من مى خوام گریه کنم.. ..T_T
خب مردین؟ (دور از جونتون)
حالا باهام بحرفینننننننن
^_^
سلام این یه پست موقت که ازتون راهنمایی می خوام
من میخوام یه mp3 player خوب بخرم مشخصاتی که ازش می خوام اینکه صفحه نمایش داشته باشه،شارژ رو به مدت بالایی نگه داری کنه و کیفیت صدا ی متوسط به بالایی داشته باشه و قیمت اون برای من خیلی مهمه قیمتش از ۱۰۰ هزار تومن پایین تر باشه.
امشب به زور خودم ُ کشوندم پای ورزش. مطمئن بودم یه چیزی روی شونههام نشسته و پام ُ سنگین میکنه. از اون وقتایی نبود که روانشناسان میگن خلاف نظر اون غول روی کولتون رفتار کنید. چون اون موضوع افسردگی نبود.
توی یوتیوب دنبال ویدیو در مورد سرطان میگشتم واسه زیرنویس زدن، به صفحهی دختری برخوردم که از سال پیش سابسکرایبش کرده بودم. اون موقع آخرین ویدیویی که ازش دیدهبودم، گریه میکرد و میگفت سرطانش برگشته، امسال دیدم که یکسال گذشته ا
سلام!
تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!
بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :) پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم ر
من از اون به یه دلیل خاص ، خوشم نمی یاد و نمی خواامم هم چشم به چشم بشیم و حتی بعیدم نیست که اون سمت من بیاد من اصن رامو کج کنم ، با این حال آیا باید به عروسیش برم؟ در نقش یه راننده آره اما نمی خوام. من خصومت و کینه ازش ندارم و بارها هم گفتم اصن خوشبخت بشه اما من نمی خوام ببینمش یا اصن تو جشن عروسیش برم. قبلا هم بلاک اند ریپورتش کردم.تکلیف چیه؟ شاید خانواده رو برسونموشون و برگردم خونه و دوباره برگردم دنبالشون هر چند فاصله مسیر خونه تا تالار حدود
دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم میگفتم بهت. دلم میخواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر میشه
میدونید، یه قسمت خیلی جالب زندگیای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بنبست معنا نداره. یعنی من تو سختترین شرایط حتی وقتی میخوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمیتونم!
به محض این که میخوام اینو بگم، راههای نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راههای نرفتهای که خیلی سخت و عجیب و طاقتفرسا باشن، نه، همین یه سری راهحلهای معمولی.
+ البته گاهی انقدر خستهام که حوصلهٔ همین راههای معمولی رو هم ن
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…نمی خوام، هیچی نمی خوام.چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختم.کس
کافیه یه موضوع پیش بیاد تا فکر و ذهنم مشغول بشه
عه لعنت به تو دنیا
دیشب قسمت ۲۶ ان سوی مرگ رو گوش میدادم.حس خوبی پیدا کردم
هر چند خیلی وقته قرآن خوندن رو دوباره مثل قبل شروع کردم ولی با سخنرانی دیشب با جدیت بیشتری قرآن می خوام بخونم
با این موضوعی که امروز پیش اومد کل تمرکزم رو گرفت .هر چند قران میخوندم و معنا رو هم همین طور ولی بازم حواسم پرت میشد
از فیلمهای ماه رمضون هم خوشم نیومد .خیلی وقته می خوام هیچ وقت تلویزیون نبینم
خیلی وقته می خوام
خلاصه رمان چیزهایی هم هست
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…نمی خوام، هیچی نمی خوام.چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون
گر گناهی می کنی در شب آدینه کن
تا که از صدر نشینان جهنم باشی
این بیت رو از دوست پسر یکی از دوستام یاد گرفتم. این روزها خیلی برام مصداق پیدا می کنه و خیلی بهش فکر می کنم. واقعا راست میگه ها! آدم خطا هم می خواد بکنه درست خطا کنه! والا دیگه. اصلا خیال نکنید می خوام بحث اخلاقی کنم و مثل همیشه ادب و اخلاق رو ترویج بدم ها. ابدا! امروز می خوام اتفاقا از بی اخلاقی براتون بگم. و ازتون خواهش کنم اگر بی اخلاقی هم می کنید، حرفه ای بی اخلاقی کنید. مثال زدنش فعلا ب
Here
چشم هام پوشونده شدند
باخون پوشونده شدند
بهم بگو چرا
دروغ نمی گم
یه باد سرد می وزه
حس میکنم چشم ها رو منه
تمام دردی که در رگ هام در جریانه
دستان گره خورده من بی حال می شن
همه به من سنگ پرتاپ میکنن
اما من نمی تونم فرار کنم
این اصلا بامزه نیست
این برای کیه؟
لطفا یکی به من بگه
حالا در این مسر سوزان روی اتش
لطفا من نمی خوام فریاد بزنم
(چشمان شیطان می اید، چشم ها بازه،چشم ها بازه)
لطفا نمی خوام فریاد بزنم
(فریاد بزن ، فریاد بزن ،فریاد بزن)
در
وقتهایی که میگن تو و داداشت شبیه همین، میخوام یه آتش گنده درست کنم، و قدمرو، آروم، تنها و با سری پایین از شرمندگی برم وسطش، چهارزانو بشینم و منتظر بشم کامل بسوزم تا دیگه اثری ازم توی این دنیا نَمونه! یعنی میخوام بگم اینقدر از خودم بدم میاد توی این شرایط، حتی اگر این حرفشون در جهت یک تعریف ازم بوده باشه!
پ.ن: به طبیعت هم فکر کردم، قبل از این که برم یک روبات آتشنشان با سنسوری، چیزی میسازم که آتش رو خاموش کنه. مزاحم آتشنشانهای
سلام وقت بخیر
من ادمین هستم :)
ارشد خوندم و می خوام برای مقطع دکتری مهاجرت تحصیلی داشته باشم
گزینه اصلیم آمریکاست و در مرحله بعد کانادا و اروپا (اولویت آلمان)
می خوام برنامه ریزی کنم و طبق برنامه پیش برم و این برنامه رو باهاتون به اشتراک بذارم
سعی می کنم حداقل هفته ای 3 پست داخل وبلاگ قرار بدم
خوشحال میشم منو همراهی کنید : )
پس منتظر مطالب بعدی باشید
الان ساعت 4 صبح هستش پس صبحتون بخیر : )
و خدا دلتنگ بود باران را آفرید...
میخوام یه پست با مضمون بارون قشنگی که داره میاد بنویسم و بگم:
ببار بارونو
دلم داغونو
نمیخوام عشقه
بدونه اونو و...
ولی خب واقعا تو فاز دپ نیستم و اصلا هیچ حس شکست عشقی یا از دست دادن کسی یا نرسیدن به کسی و ... ندارم!
حال دلم همونجوره که میخواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمیتونه چیزی که میخوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی میخوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح میدهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر
4ماه پیش بود.
مرداد یعنی.
یه پست گذاشته بودم در مورد تصمیماتم برا زندگیم که 2ماه قبلش نوشته بودم اینجا و بهش عمل نکرده بودم!
الان باز 5ماه از اون تایم میگذره و بازم دارم می نویسم در مورد همون.
الحق که کم کاری کردم.
آی خداجون.
به حق این شب عزیز.
به حق شب شهادت حضرت زهرا
بذار دیگه از این مرحله عبور کنم.
دلم برات تنگ شده.
می خوام پرواز کنم.
چقد رو زمین بمونم.
چقد نماز بخونم ولی همش رو زمین باشم.
بذا حس و حال بندگیت رو حس کنم.
نمی خوام عمرم تباه بشه.
خداااا
عاشق واقعی می خوام که قلبم را زیست کنه
عاشق واقعی می خوام که ذهنم را خوانش کنه
عاشق واقعی می خوام که جسمم را سیر کنه
عاشق واقعی می خوام که روحم را تماشا کنه
عاشق واقعی می خوام که عشقم را فهم کنه
عاشق واقعی می خوام که نگاهم را معنا کنه
متأثر از پستِ آهنگِ عربی اشکان ارشادی
سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد
فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با توچشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست
حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی میخوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمیدونم از زندگی چی میخوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمیدونم چی میخوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر میکردم خیلی خوب خودمو میشناسم و میدونم چی میخوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان میشم. دلم نمیخواد یه مومن رو صرفا به خا
شاهزاده از دیروز مریضه.
شب یهو بیدار شد گفت: وااای سروییم.
گفتم بخواب عزیزم. ۱۱ شبه تازه. با خیال راحت بخواب تب داری فردا نمیخواد بری مدرسه.
میگه: پسفردا میخوام برما، کلاس کاردستی دارم!!
گفتم: حالا بخواب
حالا امروز رفتیم دکتر ۲ روز دیگه مرخصی داده.
میگه: نه من میخوام برم مدرسه. فردا کاردستی و ورزش داریم. چهارشنبهام شنا داریم!!
یعنی این حجم از علاقه به درس و علمآموزی پسرم رو موندم چی کار کنم؟!!
اوکی!
از وقتی که این رو نوشتم، دست و دلم به نوشتن نرفته... انگار جوی آبی که از ناخودآگاهم بالا میومد و من اسمش رو "خودش مینویسه" گذاشته بودم خشک شده باشه....
میدونم که هروقت وقتش بشه خودش دوباره شروع به جوشیدن میکنه و بهش اعتماد دارم واقعا! بخاطر همین هم بود که برخلاف میلش شروع به نوشتن نکردم! (بخصوص توی این چند روز اخیر..)
اما اینجا
میخوام بهش اعلام کنم که من آمادهم.
میخوام دعوتش کنم به جوشیدن..
میخوام بهش بگم که دلم براش تنگ شده...
---
سلام
یه دختری هستم که به کمک و راهنمایی احتیاج دارم. حدود ۲ سال پیش یک آشنایی زیر نظر خانواده ها شروع شد، فراز و نشیب هایی داشت، و متاسفانه به شکل مناسبی تموم نشد.
فکر می کردم می تونم ایشون رو فراموش کنم ولی خیلی بهشون علاقه دارم و نتونستم. حالا می خوام دوباره خودم شروع کنم. می خوام خودم یک بار این کار رو انجام بدم، یه زمانی ایشون بهم پیشنهاد داد ولی حالا من این کار رو بکنم، می خوام تلاشم رو بکنم برای اینکه ۲۰ سال دیگه حسرت نخورم.
دوست دارم اگه
میخوام درباره صحنه ای در فیلم ونوم باهاتون مطلبی رو به اشتراک بذارم که شاید در زندگیتون بتونید ازش استفاده کنید. صحنه ای در فیلم وجود داره که وقتی ادی براک ان ویینگ، همسر سابقش رو میبینه یه جمله تاثیر گذار بهش میگه.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا به امید تو
برای خوب شدن هیچ وقت دیر نیست
نمی گم خوب بودم ولی این چند سال بد شدم آدم سابق نیستم.کارهایی انجام میدم که قبلها شرم داشتم.این تصمیم یهویی اومد به ذهنم می خوام ۴۰ روز گناه نکنم.می خوام پاک پاک بشم
کارهام خالصانه برای خدا باشه
کارهای که در طول روز انجام میدم اینجا می نویسم
شاید با نوشتن شرم کنم و انجام ندم
اگه اگه موضوعی پیش و اومد وسوسه شدم اینجا می گم
کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه میخوام. "بابی" پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده. نامه شماره یکسلام خدای عزیزاسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.دوستدار تو - بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نام
سلام
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم
مگه رویام این نبود
حالتی که قراره به جسممون آرامش بده
خستگی های روز رو بشوره ببره
"خواب"
حالتی برای رفع دلتنگی
دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود
جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه
می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده
تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..
رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم
می پرم از خواب
.
سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی
می پرم از خواب
.
تلفن زنگ م
هوالرئوف الرحیم
وای که چه خوشبختم. که دارمتون. دخترکانم.
امروز داشتم دقت می کردم.
تن و بدنم لرزید.
اگر بچه اول پسر می شد مهم نبود.
دومی هم حتی.
ولی واقعا سومی رو نمی خوام پسر باشه. بعد دوتا دختر.
میشه روزگار من.
نه نمی خوام...
ولی دوتا بچه هم خیلی کمه!
:(
می خوام بگم حواستون به دو رو بری هاتون باشه ، خواستون به خودتون باشه . چند روزه می خوام بیام راجب خودکشی اتیکا (یوتیوبر و استریمر معروف) بنویسم ولی راستش نمی دونم چی بگم . خواستم از سلامت ذهن و روان بگم ولی راستش خودمم هیچ اطلاعی راجب موضوع ندارم . ولی الان که ساعت ۴ و یک ساعت و نیمه که دارم تو تختم اینور اونور میشم و خوابم نمیبره حداقل این دوخط رو بنویسم . یادتونه گفتم همهمون یه گوشه زندگیمون ریدیم ؟ میخوام بگم ربطی نداره یه نفر چقدر خوش
اول هفته است و کلی انرژی دارم. یه چند مدت بود زده بودم تو فاز شوخی و خنده و روزمرگی. پستهایی که می دیدید هم ازین جنس بود. نمی خوام بگم اهل شوخی نیستم اتفاقا هستم. همچنان می نویسم اما حین کارم که نیاز به کمی استراحت دارم.
باید به هدفی برسم و کارهایی رو انجام بدم که مهمند و به هر دلیلی عقب انداخته بودم. یعنی در عین اینکه توانایی رسیدن به این هدف رو داشتم گویا اراده اش رو نکرده بودم یا شاید دست کم گرفتم خودم رو و یا شاید باور نکردم که می تونم. اما ال
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتاد_و_سوم
.
چند روز نه غذا خوردم نه چیزی
چهارشنبه مامان و بابا پایین حرف می زدند
رفتم پایین
- من تصمیمم رو گرفته ام
من با محمد می خوام ازدواج کنم
هیچی از ثروت شما نمی خوام
خودم رو ممنوع الارث کنم خیالتون راحت میشه؟
ادامه مطلب
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمیدونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش میخوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی میشم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا میکردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
میخوام ب
اِدی: من می خوام برم پیش خواهرم، اونجا یه شیرینی فروشی بزنم. برای روز تولدت یه کیک بزرگ می فرستم.
جک: من از کیک تولد بدم میاد.
اِدی: چی؟ بدت میاد؟ چرا؟
جک: می دونی ، اینایی که میگی ، به روحیه ات نمی خوره. تو دوباره میری سراغ دزدی چون تو یه دزدی.
اِدی: آدما عوض می شن جک
جک: روز ها عوض میشن، ماه ها عوض میشن ، فصل ها عوض میشن، ولی آدما هرگز عوض نمیشن.
ادی: چرا عوض می شن، خود تو هم عوض میشی. می دونی می خوام رو کیک تولدت چی بنویسم ؟ جک موزلی. هه آره برات می فر
یکی از خصلت های بنیامین ناز کردن و لوس بودنش هست اونم بخاطر اینکه
بچه آخر خانوادشونه، پیش پدر و مادرش خودشو لوس کرده گفته تو این شرایط نمی خوام برم ایران و می خوام با چنور بهم بزنم(اینا همش الکی گفته فقط خواسته واکنششون رو بسنجه)
اونا هم دعواش کردن گفتن زر نزن ، برو ایران با عروسمان برگرد (دقیقا تم حرف زدنشون عین منه برای همین بنیامین همیشه میگه تو چرا عین اینا صحبت می کنی خخخخخ)
بنده های خدا نمیدونن ترامپ چ سنگ بزرگی پای ما گذاشته و همینجوری
می خوام بگم چند سال پیش تصوری که از بیست و سه سالکی داشتم با اینی که الان دارم تجربه می کنم خیلی فرق داشت . فکر می کردم احتمالا تو دنیای آدم بزرگا باید کلی دست و پا بزنم که غرق نشم . اما الان به این نتیجه چالش های روانی و شخصیتی ای که باید از پسشون بر بیام خیلی سخت ترن . بعضی موقع ها خودمم نمی دونم چی می خوام ، بعضی موقع ها بدون جنگیدن ، شکست کامل رو حس می کنم و بعضی موقع ها هم خودمو بالای قله ی های بلند می بینم . یه ترکیبی از همه ی اینا می شه من . وقتی
با سلام خدمت دوستان
میخواستم بپرسم که زوجی هست یا میشناسید که بالای 8-9 سال از زندگی مشترک شون گذشته باشه خودشون انتخاب کرده باشن کلا بچه دار نشن؟ اگه بتونید دلیلش رو هم بگید ممنون میشم.
الان چه حسی دارن؟، هنوزم اگه بتونن بچه دار بشن، دل شون بچه نمیخواد؟، اگر جنسیت نظر دهنده هم ذکر بشه ممنون میشم و اگه امکانش باشه استان محل زندگی شون
ممنون
مرتبط با عدم تمایل به بچه دار شدن بعد از ازدواج :
می خوام ازدواج کنم ولی هیچ وقت نمی خوام بچه دار بشم
عل
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام
یادم میره دیگه ندارمت. وقتی دارم با دوست صمیمیم حرف میزنم و میگم تو این موضوع گیر کردم ولی باکی نیست از جانم کمک میخوام. نگاه ترحمآمیزش یادم میاره دیگه کسی که به طور معجزهآسایی همهی مشکلاتو حل میکرد نیست. دیگه کسی نیست که وقتی دارم با شور و حرارت یه داستان رو براش تعریف میکنم بگه خوشگل و من با لبخند رها بشم رو سینش و بگم خب دیگه یادم نیست چی داشتم میگفتم. کسی که وقتی عصبانی میشدم از دستش میگفت: «هاجر داری چرت و پرت میگی جوابتو نمید
میخوام بگم تا اونجایی که من میدونم یکی از روش های خیلی طاقتفرسای شکنجه اینه که طرف رو پیشونی طرف قطره قطره آب میریزن . اولش هیچی نیست اما بعد یه مدت جای قطره ها شروع به درد کردن میکنه . تا اینکه بعد چند ساعت هر قطره ی آبی که میریزه ، مثل یه جکش میمونه که میکوبونن تو میشونی طرف . در همین حد دردناک .
میخوام بگم بعضی از مشکلات زندگی هم مثل همین شکنجه میمونن . در واقع اگه یکی دوبار اتفاق بیوفتن شاید ناچیز باشن ، شایداگه از بیرون نگاه
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا
نمی تونم بنویسم چون می ت
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام
سرم شکسته تا ابرومهولی خدا دلم آرومهچشامو روی هم می بندمجماله فاطمه معلومهزهرا بیا ، بیا ببین علی خون جگر شدهسی ساله که عذاب جونم این میخ در شدهداغه دلم شب وصال تو تازه تر شدهیا مرتضی یا مرتضیعلی علی علی یا حیدرعذابه کوچه ها یادم هستمیونه شعله ها یادم هستمنو صدا زدی یا زهرابه زیر دست و پا یادم هستاز لحظه ای که بی حیا گُلِ خونمو گرفتهر روز و شب نگاه فاطمه جونمو گرفتبا یک لگد امید و عشق و سامونمو گرفتیا مرتضی یا مرتضیعلی علی علی یا حیدرشبیه اب
به نام خدا
شگفت انگیزان یکی از زیبا ترین و پرفروش ترین فیلم های 2018 هست که در سال 1963 روایت می شه چرا صبر کنید تا بهتون بگم.نمی خوام بهتون اطلاعات بی خودی بدم فقط می خوام ایستراگ های انیمیشن شگفت انگیزان 2 که با تخم مرغ عید پاک شناخته می شه آشنا کنم.
ادامه مطلب
امروز صبح اداره بودم و یکی از کارمندها بهم گفت چرا میخوای با فلانی کار کنی؟ باهاش سنگهاتو وا بکن و قرارداد محکمی ببند!
ته دلم خالی شد ... قبلا به رییس گفته بودم قرارداد بنویسیم و گفتش بذار یه کم پیش بریم فعلا. و من دیگه چیزی نگفتم
اصرار نمیخوام بکنم چون با نصف حقوق من افراد زیادی میان براش کار میکنن ،دور و برم زیادن از این آدمها
اینجا دو شیفت پونصد ششصد حقوق میگیرن در حالیکه من هشت و نیم تا دوازده و نیم ساعت کاریم محسوب میشه فقط
معلم
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی میکنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم اینور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزهای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم.
_یعنی فائزهای؟
+نهفائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست.
_(به مامان اشاره میکنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم میخندیدم اینقدر همهچی رو پیچوند بههم!
پ. ن. اون رو
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
با اون لهجهی شیرین مشهدیش که با لحن عالمانهی یه طلبهی درسخونده قاطی شده، در آخرین شب شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها که درکش کرده و ظاهراً کاست اونشب بین مشهدیها با توجه به وصیتی که توش میکنه معروف شده به «نوار وصیتنامه» با یه حال خاص که بعد این همه سال که از شنیدنش میگذره هنوز بهش غبطه میخورم میگه:
یک وقت یکی درد دارد، کس هم دارد. دستشو میگیره، میگه: بشین! بشین! میخوام برات ناله کنم، بشین! بشین! میخوام برات دردهای د
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
«تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی، هر حدسی از واکنشت اشتباهه»هزار بار اینو بهم گفته بود و هزار بار باورش نکرده بودم. پیشبینی میکردم تصمیماتم رو و فکر میکردم تو اون موقعیت یادم میمونه انتخاب این لحظه رو. سالها با این باور و این سیستم گدروندم و موقعیتهای کوچکی که تصمیمهای متفاوتی از اونچه قبلش فکر کرده بودم گرفتم رو زیر سیبیلی رد میکردم. تا اینکه این حرفش چند وقت پیش تو یه تصمیم مهم بهم ثابت شد.قبل از نتایج کنکور، مطمئن بودم اون چیزی ک
سلام گایز(نمونه هایى از رید*ن من در زبان هاى پارسى و انگلیسی.. )خب این یه چالش نیست.... یه جورایى... جمع آورى اطلاعاته... امم.. آمار گیرى...(دانش آموز رشته ى تجربى... )خب..... مى خوام بدونم که.... وقتى یکى رو دوست دارین... چه حسى دارین؟ اون حس از کجا میاد؟(معلومه از W.C... )منظورم اینه که چطور مى دونین که دوست دارین یه نفرو؟ منظورم عشق نیست... فقط دوست داشتن معمولى مثل یه دوست... یا... نمى دونم.....خب حالا با رسم شکل توضیح دهید؟خب بگین دیه عه... مى خوام بدونم... اون حس ا
+ داداش میای حرفای مردونه بزنیم.
-باشه چشم
+داداش برای آیندت برنامه ریزی کردی؟
-مگه تو کردی؟
+آره، همه باید برا کاراشون برنامه ریزی کنند.
-خوب چی برنامه ریزی کردی؟
+ من اول اندازه امیر خاله می شم می رم پیش دبستانی، بعد اندازه ابوالفضل خاله می شم می رم مدرسه بعدشم می رم دانشگاه.
-خوب
+اونجا می خوام رشته"دکترحیوونا" رو بخونم و دکتر حیوونا بشم.
-پس میای تهران پیش من؟
+ نه من اینجا دانشگاه شهر خودمون می رم که شب ها برگردم خونه که مامان و بابا تنها نباشن
سلام بنده ی من ، چرا غصه میخوری ، چرا چشمای قشنگتو انقدر پر از اشک میکنی؟
من وقتی اینجوری میبینمت هزار برابر از موقعی که خطا میکنی غمگین تر می شم.
گاهی که دلت گرفت میای و باهام درد دل میکنی اما بعضی وقتا که میبینی در و باز نمیکنم همش به خاطر اینه که اونی که می خواهی رو صلاح نمیدونم بهت بدم و دارم یه چیز بهتر پیدا می کنم که بهت بدم و یا اگر بتونم گذاشتم به موقع ازت پذیرایی کنم و به قول خودتون سوپرایزت کنم.
پس نگران نباش؛ غمگین نباش ، چشماتو
سلام
من ۱۸ سالمه، چشم هام سبزه، پوستم کاملا سفید، موهای قهوه ای روشن، قدم هم ۱۷۲، به شدت هم اجتماعی و خیلی فعالم، کتاب زیاد میخونم، برنامه های زیادی دارم. از اکثر هم سن هام تو اکثر چیزها جلوترم، حالا میخواد کامپیوتر باشه یا رانندگی یا حتی استقلال مالی، و البته به شدت هم خوش اخلاقم.
هر دختری که میشناسم دوست داره جای من باشه، اما من با مسئله خیلی مهم درگیرم، اونم اینکه اون تیپ پسری که من دوست دارم اصلا سمت من نمیاد،و اگر هم میاد همون چیزهایی ک
واویلا... خودش بود؛ قتلگاه من! قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد،
یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اون قدر
موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.وارد
اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: «این هروه است، استاد
راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم
لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به د َستای جماعت!هروه،
پاتریک، هانری و خانوم منشی
میل به ساخت چیزی داشتم و این وبلاگ ساخته شد. یعنی مثل بچهدار شدن بعضی زوجها؟! به هدف رنگ و لعابدادن به زندگی یکنواخت شده و محکمکردن روابط بین زن و شوهر؟! برای ناپدیدکردن تنهایی آشکار شده؟! یا اینکه به این نتیجه رسیدم که چیزهایی در وجودم ارزشمنده که میخوام به واسطه غریزه طبیعیام در موجود زنده دیگری از وجود خودم به ارث بزارم؟! یا عاقلانه و منطقی با درایت و تدبر با تمام عشقی که به زندگی و کائنات دارم میخوام این وبلاگ را بسازم و تا
داشت برام تفاوت بین راتلج و کاپلستون رو توضیح میداد و این که کدوماش رو باید بیاره برام پایین. من میدونستم که راتلج میخوام - اما راتلج توی دهنم نمیچرخید زبونم گرفته بود. پس همین جوری در حالی که زور میزدم حرف بزنم وسط ماجرا موندم. و کتابدار هم نمیدونست چی کار بکنه.
خب، من خوب میدونم اون مادرجندههای بالای بالا تاریخ فلسفه راتلجان، و اون یکی مادرجندههای طبقه پایین تاریخ فلسفه کاپلستون - وقتی زبونم میگیره عصبی میشم. راه افتاد
سلام یه نرم افزار می خوام معرفی کنم خدمت همکاران فرهنگی که با رایانه تدریس می کنن و می خوان از صفحه نمایش شون تصویر برداری بکنن، اگه با مشکل حجم و کیفیت دست به گریبان هستید می تونم این مژده رو به شما بدم که اگه این آموزش رو تا انتها ببینید مشکل تون حل خواهد شد. نرم افزاری که می خوام خدمت تون معرفی کنم نرم افزار bandicam هست. مزیت بزرگ bandicam خروجی ای هستش که به ما میده، حجم کم همراه با کیفیت بالا، بعد از نصب نرم افزار لازمه که چند تغییر در تنظیماتش اعم
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام
متن آهنگ جدید آمین به نام بچه نشو
Text Music Amin Bache Nasho
♫
چی شده باز گل من چپ افتادی با دل تو که میدونی من دیوونتم بیا رو تو کم کن
بچه نشو بیا ما که بهم میایم یکاری نکن آتیشی بشم حواستو جمع کن
(ای وای منو کشته چشمای درشتت با اون ناز و ادات گرفتی قلب منو تو مشتت)۲
این که می خوام تویی تو یه تیکه ماه شدی تو تو ام دلت پیش منه اینو داره میگه قلبم
یه حرف تو دلمو می خوام بهت بگم بزار بدونن همه که تو شدی ملکه ی قلبم .
( ای وای من کشته چشمای درشتت با اون ناز و ادات گ
بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش
می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم
عشق به گفتن داستان خودم
لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می
می دونی، نمی خواستم چیزی بنویسم، هنوز هم نمی خوام...
ولی امان از این ارتباط یک طرفه :)
از این که من می نویسد تا شاید تویی یک موقعی بیاید و شاید بخواندش!
و شاید جوابی هم بدهد.
جوابی که جوابش داستان تازه ای است...
می خوام یه جوری بگم که فقط خودت بخونیش، فقط خودت بدونی چی دارم میگم! نمی دونم موفق میشم یا نه!
اینا برای تو اتفاق افتاده؟! تو؟؟؟ همونی که من می شناسم؟ همونی که رفیق و پایه ی هر چی غم و شادی بود؟
یعنی با من هم؟! با منی که بی ریاترینه خودم بودم، ر
حدود 39 روز دیگه محرم امام حسینه.
این یه انگیزه خیلی بالاست که به نیت با حال خوب وارد محرم شدن، رو کارهام دقت کنم.
بریم سراغ کاراها؟!
1- مراقبه:
سه چهار بار رفتم طرفش.
دفعه آخر از دفعات دیگه بیشتر تونستم پیش برم توش. در جریانید که دیگه؟! (از بخش موضوعات، بخش مراقبه رو انتخاب کنید!)
ولی بازم نتونستم ادامش بدم.
ولی این دفعه دیگه کم نمی ذارم. میخوام عادت بشه برام دیگه. چقد برم طرفش و ولش کنم.
2- درس:
این 6واحد درسی که برداشتم، یعنی 2تا درس رو فقط نمره 20 می خ
دچار خودسانسوری شدم.
هر متنی که منتشر میکنم، بعد یکی دو روز، پیش نویسش میکنم.
تقریبا از هر چیزی که مینویسم متنفر میشم.
از جملات کتابی حالم بهم میخوره و نمیدونم چرا انقدر خودمو مقید کردم به کتابی نوشتن.
از نوشتن و گفتن هر چیزی پشیمونم.
حتی از حرف زدن با آدمها هم متنفرم.
من یک تماما برونگرا بودم که برونریزی اصلیترین راه و کارآمدترین راه برای رسیدن به آرامش بود برام.
اما حالا از حرفی که به کسی میزنم پشیمونم.
نمیخوام با آدما ارتباط
عزیزم!
من این زندگی پیچیده رو نمیخوام، پیچ و تاب موهات رو میخوام. فرض کن یه روز صبح که از خواب بیدار میشیم و موهات شلخته شده، میشینی روی صندلی جلوی آینه و شروع میکنم موهات رو میبافم. از این بهتر هم هست مگه؟
جان؟
آره از این بهتر هم هست خب! از این بهتر انتظاری هستش که برای روز شدن شبها میکشم تا موهات شلخته بشه و ببافم و ببافم و ببافم.
مظاهر.نوشت: عزیزم! من اینها رو برای تو مینویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای
خواب دیدم رفتم تو یکی از مناطق بحران، نمیدونم سرپل ذهاب بود یا خوزستان. بعد آقای رئیسی اومد بازدید کنه، منو دید یککاره گفت میخوام اینجا بیمارستان بسازم، میای کار کنی؟ گفتم من میخوام فقط مامای زایشگاه بشم. اونم تو یه دفتر بزرگ که داشت حکم تاسیس بیمارستان رو صادر میکرد نوشت خانم فلانی، مامای زایشگاه! من گفتم ولی من مهر و نظام و اجازهی کار ندارما! تقریبا دوید وسط حرفم و یهکم تند شد و گفت وقتی حکم قضایی باشه، دیگه مهم نیست! گفتم آهااا!
نمیدونم چرا تمام پستهایی که قبلا گذاشتم و نیمفاصلههاشون درست بوده؛ به هم متصل شدهن! بنده حوصله ندارم برم درستشون کنم به هر روی.
مدت مدیدیه که آثاری ازم دیده نشده در این جا. واقعیت امر اینه که یا کار دارم؛ یا اگه کار دستم نیست بیحوصله و خسته و شل و ولم! تو این فاصله دوتا دندون عقل هم جراحی کردم و جراحی دوتای دیگه مونده! خلاصه اخبار همین بود، و این که تازه شروع کردم برای ارشد درس بخونم. فقط برام دعا کنید که دانشگاهی که میخوام، پرونده
امروز برای اولین بار خانم پرستار مهربانی اومده تا با برنا بازی کنه و من کمی استراحت و تفریح کنم در کنارشون.
بخصوص از دیشب دیگه تو پوست خودم نمی گنجم. انگار که اولین باریه بعد از این یک و نیم سال که حس می کنم وجود دارم. یه فرصتی پیدا شده تا لحظه ای به خودم فکر کنم. اگرچه امروز ساعات زیادی رو از روز صرف کارهای خونه کردم، ولی بسیار خوشحالم. صبح که پسرم رفت پارک بازی کنه، من هم رفتم پیاده روی و چقدر بهم حال داد. حالا می خوام که کوکی هم برای اولین بار د
میخوام یه خلاصه کلی از تمام درس های مهم لیسانس تهیه کنم.
می خوام برنامه بزارم نرم افزارهای مهم رشتم رو حرفه ای بشم.
می خوام آزمون نظام مهندسی رو تا دو سال دیگه قوی بشم.
زبان انگلیسی رو هدفمند مرور میکنم و بعد ادامه می دم. یه ایده ناب دارم تا با یه روش نوین یه موسسه زبان عالی بزنم. باید تحقیق کنم ببینم چه جوری میشه موسسه تاسیس کرد. شاید مجبور بشم مدرک ارشد زبان انگلیسی هم بگیرم.
اینا ایده های زندگیم باسه چند سال دیگست.
+ سعی میکنم ناراحت نباشم.
++ ام
با خودم دارم اعمالمُ میسنجم و تهش متأسف میشم. از طرفی به خودم حق میدم، من دورهی طولانیای معتقد نبودم، طبیعی ه که در اون دوره به خوبی احکامُ رعایت نکنم، علارغم محافظهکار بودنم. از طرفی هم میگم الان که اوضاع خوبه، پس دوباره شروع کن به تقوا پیشگی، دوباره شروع کن به خودسازی. میخوام، اما انسانم، ضعیفم، از خدا دل و جرئت و شهامت میخوام.
و من یاد تو میافتم، یاد اون روز، یاد همین تقواپیشگیات، چیزی که باعث شد بخوام بیشتر بشناسمت، چه ط
دارم فکر میکنم الان با چه رویی اومدم اینجا و میخوام بنویسم یا حتی چرا دوباره میخوام بنویسم و بهتر نیست مثل این مدت که نبودم و اتمسفر از نوشتههای چرت من منزه بود، صفحه رو ببندم و برم دینیمو بخونم و به مدیر مدرسه فحش بدم و به مامان بگم لطفاً لباسای آریسا رو ببره اون یکی اتاق و انقدر کشوهای منو اشغال نکنه زیرا که همهٔ وسیلهها و جایزههای چرتی که مدرسه داده قریب به یک ماهه رو میز پخش و پلان (الان فهمیدین من شاگرد اول شدم یا بیشتر توضیح
توی این آموزش می خوام بهتون یاد بدم که بتونید درآمدتون رو به صورت نقدی از وب سایت 120 کلیک دریافت کنید و به عبارتی بخش مالی وب سایت رو می خوام بهتون آموزش بدم, اول از همه لازمه بگم به طور کلی شما دو تا راه برای دریافت درآمدتون از وب سایت 120کلیک دارید که یکی دریافت پول به صورت نقدیه و راه دیگش اینه که درآمدتون رو به صورت کوپن دریافت کنید که دریافت نقدی کامزد بیشتری نسبت به دریافت کوپنی داره.
ادامه مطلب
از بینام و نشون بودنِ اینجا خوشم میآد؛ از اینکه بی هیچ قرار و قولی دلم میخواد این چند روز هی بنویسم. میدونی، بعضی وقتها واقعا میترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی سادهست، نمیدونم؛ اما اینکه همزمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اونها رو هم حفظ کنم، من رو میترسونه که نکنه نتونم. میخوام واسم مهم باشه که چی گوش میدم، با کی صحبت میکنم، چه فیلمی میبینم، کجا میرم، چی میپوشم. میخوام همهشون
تو میشنوی صدامو
خودت گفتی تو دلای نگرانی..تو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.
منم الآن جز تو کسی رو ندارم.
امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمهها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بیتوجه.
نیمهی شعبانه..میگن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت میدن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنید..خواستهی
بعضی آدم ها اون قدر خوبن که نبودشون برای آدم غیر قابل تحمله.این آدم ها با کارهاشون قلب آدم رو شاد می کنن.این آدم ها اون قدر دوست داشتنی اند که جدایی ازشون سخته ولی گاهی اوقات آدم مجبور می شه که ازشون جدا بشه.
توی این هفته هایی که گذشت اتفاقات زیادی افتاد.اون قدر زیاد که بعضی هاشون حتی یادم نمیاد.بهار امسال هم خیلی قشنگه ولی نمی دونم چرا برای من با بهار های گذشته فرق داره.اصلا همه چیز فرق کرده.همه چیز یه طور دیگه شده.نمی دونم این تغییرات خوبه یا ن
با سلام
بنده برنامه نویس وب هستم که به تمامی زبان های Html , Css , Javascript , Ajax , php , sql مسلط میباشم، بنده می خوام کار را شروع کنم ولی هر جایی می خوام پروژه بگیرم بهم نمیدن، حتی توی پونیشا و ... هم عضو هستم، با توجه به اینکه بنده نمونه کار آفلاین هم دارم، یعنی سایت فروشگاهی زدم، اگه ممکنه دوستان راهنمایی کنن که از کجا و چطور میتونم کار بگیرم؟
ادامه مطلب
** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)
دیگه می دونستم نمی خوام برم اردو جهادی.
به مهدی رمضا... مسئول فرهنگی اردو گفتم اگه کاری چیزی بود حتما بهم بگو حالا که نمی خوام بیام حداقل اینجا کمک کنم.
شنبه صبحی بود که مهدی رمضا... پیام داد نمیای می خوایم بریم وسایل فرهنگی رو بخریم. منم گفتم میام. راه افتادیم رفتیم میدون شوش. از اون طرف محمد سنکـ... هم اومد. بعد انجام کارها بود که داشتیم برمی گشتیم مهدی ر
Constantly shifting gears between "who wants to fit in, anyway?" and "ever since I can remember, everything inside of me, just wanted to fit in."
Me
اگه زندگی واقعا کلاس درس باشه، یا کلاس ریاضیه، یا کلاس ادبیات.
ریاضی رو دیدی؟ صفر داریم و یک. تو نمیتونی هم صفر باشی و هم یک.
نگاه ریاضی و مطلق به این زندگی عذابآوره، اما چیزیه که همه اینروزا انگار بهش رو آوردن.
ادبیات تعلیمی و کهن. همیشه ازش بدم میاومده. یکی از دلایلی که خیلی اوقات نتونستم با شعرای سعدی ارتباط بگیرم، همین بوده. همهش حس میکردم و میک
شما فکرکن یه آدمی مثل الکساندر مک کویین یه روز صبح از خواب پا میشه با اون حجم از خلاقیت با خودش فکر میکنه که من دیگه چیزی ندارم به این دنیا عرضه کنم و ماجرا را تموم میکنه. میخوام بگم افکار و ذهن انسان واقعا چیز عجیبیه!
یک هفتس با مامانم یک سریال کرهای به اسم «who you came from the stars» رو شروع کردیم. پسره با یک سفینه فضایی برای انجام یک سری تحقیقات، برای یک دوره 400 ساله به زمین اومده. الان که فقط 3 ماه تا رفتنش وقت باقی مونده، عاشق شده. بنده خدا نشست کلی فسفر سوزند که چیکار کنم چیکار نکنم، آخرش گفت دیگه چاره چیه، میرم بهش واقعیت رو میگم که دیگه بیخیال ما بشه. رفت به دختره گفت آقاجان من آدم فضاییم از فضا اومدم، الانم وقت رفتنم رسیده و باید برم.
فکرم یهو رفت سمت سناریوه
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره
هر سری میخوام راجع به کتر م. حرف بزنم و از لفظ «دکتر» خالی استفاده میکنم و مثلا میگم «دکتر گفت فلان» حس منشی بودن بهم دست میده. البته همچین بیربط هم نیست. از اونجایی که میزم دقیقا کنار دره و هر کی وارد میشه اول از همه منو میبینه، هر روز به طور متوسط به ۱۵ نفر اعلام میکنم که «دکتر نیست» یا «دکتر نیم ساعت دیگه میاد» یا «دکتر اومدن یه سر زدن و رفتن» یا «نمیدونم دکتر کی میان» و ... میخوام برم بگم حداقل یه حقوق منشیگری و دربانی به من بده:|
اولین بار بین شیارهای انگشت اشاره ی دست چپم پیداش کردم و چون یک لباس سفید بلند تنش بود خیلی طول کشید تا متوجه شوم کسی که دارد داد میزند "آهای، من اینجام" دقیقا کجای این سرزمین پهناور انگشتی نشسته.
انگشت هایم را کرده بودم توی گوشم که صدای بوق ماشین ها را نشنوم. همین طور که محکم فشار می دادم صداش همه ی گوشم را پر کرد.
نرم بود صداش.
انگشتم را گرفتم جلوی چشمم. پیداش نکردم. با ذره بین نگاهش کردم. داشتم دنبالش می گشتم که دیدم یک گوشه نشسته و دارد ریز ریز
بعد از سه سال تلاش واسه جدایی
حالا که طلاق گرفتم پشیمونم و می خوام برگردم . هنوز مهلت رجوع دارم
خدا میدونه که چه کارایی واسه رسیدن به طلاق انجام دادم و چه پل هایی رو پشت سرم خراب کردم .
حالا پشیمونم و می خوام هرطور شده برگردم . همسر سابقم ازدواج کرده
و تمام حق و حقوقم رو هم داده ، حتی بیشتر . بااین وجود محاله که دوباره منو بپذیره .
ولی من می خوام به هر ریسمانی چنگ بندازم تا دوباره منو بپذیره و برگردم .
حاضرم هرکاری که لازمه انجام بدم هرکاری هر
نشونههای راه زیاد شدن. تصمیمی گرفتم که شک دارم بهش. مرددم و سردرگم. مدام پشیمون میشم و فکر میکنم بیخیالش بشم اما هربار که میخوام از راهش برگردم کسی سر راهم قرار میگیره که تو مسیر نگهم میداره.پریروز که جدی جدی دیگه داشتم بیخیال این ریسک میشدم و میخواستم برگردم به همون راه امن یه نفر که دقیقا شبیه آیندهای که من برای خودم تصور میکنم بود به طرز عجیبی سر راهم قرار گرفت و داشت میگفت کاش وقتی هجده سالم بود این ریسک رو میکرد
پیش نوشت: این متن پیشنویسی از چیزیه که قراره به امید خدا به شکل گستردهای منتشر بشه
-------------------------
من تحلیلگر سیاسی نیستم! جامعهشناس و فعال حقوق بشر هم نیستم! من دانشجوی روانشناسیای هستم که لیسانس کامپیوترم رو توی دانشگاه شریف خوندم. همونجایی که با آرش و پونه آشنا شدم... دوست شدم... و به مرور از بهترین دوستام شدن..
من نمیدونم تا کی قراره من و دوستام دنیا رو تاریک ببینیم، ولی از یک چیز مطمئنم. اینکه من مسئولم! مسئول زنده نگه داشتن یاد
چند روزه در بیقرار ترین حالت خودمم. همچین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار میکنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس میکنه. سعی میکنه بیهوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همهی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر میکنه...
همه ازم انتظار دارن قوی باشم...
همه حرفهای قشنگی بهم میزنن...
ولی سخته... من از عهدهی این همه مسئولیت... این همه قوی بودن برنمیام...
فقط میخوام دختری باشم که با آرامش میشینه رو تختش،
درباره این سایت